...
من جاده ای قدیمی و دورم، غیر از تو رهگذار ندارم
همچون سکوت قلعه متروک کاری به روزگار ندارم
یک شانه تا بگریم و یک دست تا روی شانه ام بگذاری
از تو جز این دو خواهش کوچک ای دوست انتظار ندارم
کوهی در آستانه ریزش، رودی که سر نهاده به طغیان
اینگونه ام اگر تو نباشی، دور از تو من قرار ندارم
یک روز کافی است نباشی، یک بار کافی است نیایی
می پاشد از هم عاقبت این کوه، من تاب انتظار ندارم
من برکه نیستم که بمانم، رودم اگرچه ساکت و خاموش
رد می شوم ز هرچه که سنگ است من طاقت حصار ندارم
فردا شکوفه می دهم ای دوست، اینگونه با تبر مشکانم
هرچند خشک و مرده ام امروز، هرچند برگ و بار ندارم