سفارش تبلیغ
صبا ویژن

غم تبر بر دوش می آید به پیش

    نظر

 

لشکری از خاطراتم ساخته

بیرقی افتاده را افراخته

می فشارد خشمگین در دست خویش

خنجری ساییده و پرداخته

باز می آید، چه می خواهد دگر؟

"غم" مگر کم در دل ما تاخته ؟

پوستین پوشید و ما نشناختیم

گرکِ پیرِ چنگ و دندان آخته

غم تبر بر دوش می آید به پیش

جنگلی انبوه را انداخته

او نمی داند مگر می ایستیم ؟

غیرت ما را مگر نشناخته ؟

 

 


...

 

من جاده ای قدیمی و دورم، غیر از تو رهگذار ندارم

همچون سکوت قلعه متروک کاری به روزگار ندارم

 

یک شانه تا بگریم و یک دست تا روی شانه ام بگذاری

از تو جز این دو خواهش کوچک ای دوست انتظار ندارم

 

کوهی در آستانه ریزش، رودی که سر نهاده به طغیان

اینگونه ام اگر تو نباشی، دور از تو من قرار ندارم

 

یک روز کافی است نباشی، یک بار کافی است نیایی

می پاشد از هم عاقبت این کوه، من تاب انتظار ندارم

 

من برکه نیستم که بمانم، رودم اگرچه ساکت و خاموش

رد می شوم ز هرچه که سنگ است من طاقت حصار ندارم

 

فردا شکوفه می دهم ای دوست، اینگونه با تبر مشکانم

هرچند خشک و مرده ام امروز، هرچند برگ و بار ندارم


....


بنشان دوباره آینه را روبروی خویش

مثل همیشه باش و نیاور به روی خویش


بازیچه غرور تو شد آبروی خلق

می ترسم عاقبت ببری آبروی خویش


این جام فتح نیست که سر می کشی، بترس

زهر است اینکه ریخته ای در سبوی خویش


از دوستان که ماند که دشمن نساختی؟

خود می دهی رفیق به خنجر گلوی خویش


این خیلِ بی شمارِ سوار و پیاده را

خود چیده ای به دست خودت روبروی خویش


پشتت به چیست گرم زمانی که بنگری

شمشیرهای آخته را چارسوی خویش؟