سفارش تبلیغ
صبا ویژن

غم تبر بر دوش می آید به پیش

    نظر

 

لشکری از خاطراتم ساخته

بیرقی افتاده را افراخته

می فشارد خشمگین در دست خویش

خنجری ساییده و پرداخته

باز می آید، چه می خواهد دگر؟

"غم" مگر کم در دل ما تاخته ؟

پوستین پوشید و ما نشناختیم

گرکِ پیرِ چنگ و دندان آخته

غم تبر بر دوش می آید به پیش

جنگلی انبوه را انداخته

او نمی داند مگر می ایستیم ؟

غیرت ما را مگر نشناخته ؟