غم تبر بر دوش می آید به پیش
لشکری از خاطراتم ساخته
بیرقی افتاده را افراخته
می فشارد خشمگین در دست خویش
خنجری ساییده و پرداخته
باز می آید، چه می خواهد دگر؟
"غم" مگر کم در دل ما تاخته ؟
پوستین پوشید و ما نشناختیم
گرکِ پیرِ چنگ و دندان آخته
غم تبر بر دوش می آید به پیش
جنگلی انبوه را انداخته
او نمی داند مگر می ایستیم ؟
غیرت ما را مگر نشناخته ؟